جوان 35 ساله...
 
nothing
 
 
پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:, :: 14:41 ::  نويسنده : master

 ما غذامون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان حدود ۳۵ ساله اومد تو رستوران و يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوان گوشيش زنگ خورد،البته من با اينكه بهش نزديك بودم صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم.

بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد،رو كرد به همه ماها و با خوشحالي گفت:كه خدا بعد از ۸ سال يه بچه بهشون داده.و همين طور كه داشت از خوشحالي ذوق مي كرد،رو كرد به صندوق دار رستوران وگفت:اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن مي خوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم.به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده.

ما همه با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم،اما با لاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيرزن وپيرمرد رو حساب كرد و باغذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

اين جريان تا اينجاش معمولي و زيبا بود،اما وقتي كه ديشب با دوستام رفتيم سينما،تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم خيلي تعجب كردم،ناگهان همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر ۴-۵ ساله ايستاده بود تو صف.

از دوستام جدا شدم ويه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوون رو بابا خطاب ميكنه.ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم،دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم روي كتفش.

به محض اينكه برگشت من رو شناخت.يه ذره رنگ و روش پريد.اول با هم سلام وعليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم،ماشالله از دو سه هفته پيش كه بچتون به دنيا اومده،خيلي بزرگ شده.

همين طور كه داشتم صحبت ميكر دم  پريد تو حرفم و گفت:داداش اون جريان يك مسئله خاص و خيلي هم شيرين بود كه خودم ميدونم و خداي خودم.

ديگه با هزار خواهش و تمنا گفت:اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هركاري رفتم دستام رو شستم.هميين طور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد پيرزن رو شنيدم البته اونا نمي تونستن منو ببينن،با خنده با هم صحبت ميكردن.

پيرزن گفت كاشكي ميشد كمي ولخرجي كني امروزيه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم،الان يك سال ميشه كه ماهيچه نخورديم.پيرمرد در جوابش گفت:ببين اومدي نسازي ها قرارشد بريم رستوران و يه سوپ بخوريم و برگرديم خونه اينم فقط به خاطر اينكه حوصلت سر رفته بود.من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم،به خاطر اينكه ۱۸هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده.

همين طور كه داشتن باهم صحبت ميكردن اون كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون وگفت چي ميل دارين،پير مرد هم بي درنگ جواب داد:پسرم ما هر دو مون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه نون داغ برامون بيار.

من تو حال و هواي خودم نبودم همين طور آب باز بود و داشت هدر ميرفت،تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم،رو كردم به آسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن.بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه پيرزنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين.

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ما كه احتياج نداشتيم.گفت:داداشمي،پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم.اينو گفت و رفت.يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يانه،ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم وبه در و ديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميده.


نظرات شما عزیزان:

افسانه
ساعت11:24---18 فروردين 1392
سلام خوبی؟؟

کلفت شدی نامردپاسخ:سلام عزیزم! مرسی تو خوبی؟!!!!!! ها؟!!!!!!!!!!!!!!! عزیزم بیشتر توضیح بده! متوجه نشدم اخه گلم!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان nothing و آدرس poetrylove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 912
بازدید کل : 53512
تعداد مطالب : 110
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1